آبرو باران
صبح خدا ميدونه با چه فلاكتي ساعت ٦ بيدار شدم! بعد بدو بدو رفتيم سر كلاس ٧ ونيم.
استاد ادبيات(كه خيليم آدم خوب و بامزه اي بود علي رغم اينكه باباش هفته پيش فوت شد) ساعت ٨ و ربع اينا
گفت پاشين برين كلاس تمومه:/// حالا من دارم حرص ميخورم :/// اين همه كوبيديم اومديم بعد تعطيل؟
خلاصه . من يه آبميوه خوردم تو اون فاصله كه شديدا باعث دل دردم شد..
و بر خلاف عادت معمول كه اصلا بيرون دستشويي نميرم، مجبور شدم يه ربع قبل كلاس دوممون برم دسشويي..
تو اون طبقه كه ما هستيم فقط يه دستشويي هست اونم روش نوشته مخصوص آقايان:/
مام فك كرديم حتما ميشه به طور مختلط ازش استفاده كرد و با دوستم خواستيم بريم. اول من رفتم .
يهو احساس كردم صداي اهن و اوهون پسرا مياد:///
اومدم بيرون ديدم واااي :// پسراي كلاس تو صفن
برچسب: ،